فلسفة اسلامی؛ پویایی و پایایی (1)
گفت و گو با استاد عبدالرسول عبودیت
- لطفاً در ابتدا و به عنوان مقدمه، تعریف خود را از فلسفه بیان فرمایید.- به نظر من فلسفه روشی عقلی است که دربارة هستی به کار گرفته می شود تا بتوانیم از طریق آن، احوال، آثار و صفات هستی را بشناسیم.
- برخی معتقدند که نمی توان برای فلسفه تعریف پیشینی ارائه کرد، به این معنا که فلسفه را تنها می توان در قالب سنت های فلسفی تعریف کرد، نظر شما چیست؟
- در مورد این نظر مطالعه نکرده ام، اما به نظر می رسد که این تعریف مشکلی ندارد.ا پیشین هم هست مگر این که در این تعریف امور غیر فلسفی که ممکن است فلسفی تلقی شده و اسمش را فلسفه بگذارند، نیز وارد شود که در آن صورت، قاعدتاً ارائه یک تعریف پیشینی برای فلسفه مشکل می شود. یعنی اگر تلقی ما این باشد که آن فلسفه یک علم نیست بلکه مجموعه ای از قضایاست که اسمش را فلسفه گذاشته ایم و دائماً چیزهایی بدون هیچ ارتباط و وابستگی و بدون موضوعی خاص وارد آن می شود، در این صورت هستی یک علم هم نیست، بلکه ما اسم مجموعه ای از قضایا را هستی گذاشته ایم. اما اگر واقعاً شبیه پیشینیان که برای فلسفه موضوعی قائل بودند، دربارة هستی بحث کنیم، تعریف فلسفه به موضوع، اشکالی نخواهد داشت.
- با توجه به این تعریف، آیا فلسفه های مضاف به معنای فلسفه درجه دو، داخل در فلسفه هستند؟
-ممکن است نباشند و اشکالی هم ندارد؛ یعنی ما التزامی نداریم که حتماً هر چه همراه اسم فلسفه می آید مثل حقوق، فلسفة سیاست، فلسفة اخلاق و... بخشی از فلسفه تلقی شود. در واقع منظور ما از فلسفه همین فلسفه ای است که نام آن را فلسفة اسلامی گذاشته ایم و این فلسفه در اصل از فلسفة یونان متأثر شده و به دست کندی، فارابی، ابن سینا و دیگران پرورش یافته و امروزه کامل ترین شکل آن در الاسفار الاربعه ارائه شده است. طبق نظر مشهور، تعریف چنین فلسفه ای همین است: علمی که دربارة احوال کل وجود و وجود من حیث هو وجود است؛ و اشکالی هم بر این تعریف وارد نیست. اگر بخواهید برای علوم جدیدی که امروزه تأسیس شده و اسم آنها را هم به خاطر اشتراک اسمی با فلسفه، فلسفه گذاشته اند تعریفی ارائه دهید که این موارد را شامل شود، دچار مشکل خواهید شد.
- مسئله ای که در این جا قابل بحث است این است که بسیاری معتقدند در دورة اول فلسفة اسلامی، این علم، علاوه بر ریاضیات و هندسه علوم دیگر را نیز دربر می گرفته است. به همین جهت می بینیم که برای مثال، فلسفة سیاسی فارابی از فلسفه های مهم روزگار خود است، ولی به مرور که این فلسفه رشد می کند فقط شامل متافیزیک می شود؛ یعنی فلسة اولیه ای که شامل همین مباحث بود، و در متفکران منحصر به فلسفة اولی شد. آیا می پذیرید که فلسفة اسلامی چنین سیری داشته است؟
- اگر منظورتان از متافیزیک قسمت امور عامه است، نمی پذیرم و امروزه هم این چنین نیست. امروزه چهار یا پنج بخش مهم در فلسفه بحث می شود. یکی از بحث های فلسفه بحث از امور عامه به تعبیر پیشنیان است که شامل مباحث وجود ذهنی، وجود خارجی، جوهر و عرض، ماهیت، علیت، جعل، حرکت، قوه و فعل و... می شود. بخش های دیگر هم شامل خداشناسی، علم النفس و معرفت شناسی است و یک بخش هم در واقع ادامة علم النفس است که به بقای نفس می پردازد؛ یعنی مسائلی همچون مرگ، قبر، برزخ، قیامت، حشر و... که می توان اینها را فلسفة دین شناسی هم نامید. البته فیلسوفان به ظاهر معرفت شناسی را بحث فلسفی نمی دانند و معمولاً آن را در خود فلسفه مورد بحث قرار نداده اند، بلکه در برهان از آن بحث می کنند. بنابراین، فقط یکی از این چهار بخش متافیزیک است و سه بخش دیگر، متافیزیک نیست. با این حال، آنها را هم جزء فلسفه می دانند و هنوز هم در کتاب های علامه طباطبایی همین مطالب آمده، به جز نفس که آن هم مورد بحث قرار نمی گیرد، نه این که جزء فلسفه نباشد.
- به نظر شما فعالیت های فلسفی در وضعیت کنونی ایران چه مشکلی دارد، آیا بیشتر شرح و ایضاح، تعلیم و تعلم و فهم فلسفی است، یا نقد و نقادی و تولید و آفرینش فلسفی هم وجود دارد؟
- البته، برای بررسی وضعیت کنونی، باید اساتید طراز اولی مثل آقایان جوادی آملی، مصباح یزدی و حسن زادة آملی را کنار بگذاریم. چون اینها در واقع قدما هستند که کم کم درس را ترک کردند. باید وضعیت فیلسوفان دوره های بعد را که شروع به تدریس کردند، مدنظر قرار دهیم. اگر منظورتان از تولید این است که حتماً نو آوری شود به این معنا که مسائل جدید طرح شود، به نظر من، کارهایی در حال انجام است. وقتی دقت کنید، می بینید افراد و مؤسسه هایی که در زمینة فلسفه کار می کنند، عمدتاً یا به ترجمه می پردازند و یا مقداری دربارة یک فلسفة غربی کار می کنند و معمولاً هم به آن فلسفه دل می دهند و تمام تلاششان این است که به گونه ای آن را تفهیم کنند یا مثلاً تا اندازه ای نقد کنند، که چه بسا غربی ها گاه بهتر از ما نقد کرده باشند. اما در زمینة فلسفة اسلامی، کار چندانی انجام نمی شود و عیب کار این است که نه تنها کاری نمی شود، بلکه به خلاف گذشته، خوب هم خوانده نمی شود. یکی دو کتاب، مثل آموزش فلسفه و نهایه الحکمه خوانده می شود و بعد فرد شروع می کند به نظر دادن و تعلیقه زدن. مطالب این کتاب ها خیلی عمیق و مشکل است؛ بعضی افراد حدود بیست سال روی این کتاب ها کار می کنند و تازه بعد از بیست سال می فهمند که بخش هایی از آن را نفهمیده اند، اما هستند کسانی که از همان اول، شروع به تعلیقه زدن کرده و تصور می کنند تولید علم کرده اند.
بنابراین، به نظر من امروزه به طور کلی تولید علم صورت نمی گیرد. در این مورد زیاد صحبت می شود و به نظر می آید خیلی ها در این زمینه مشغول به کار هستند ولی در واقع فکر می کنم فلسفه از نظر آموزش، تولید و دیگر جهات بسیار ضعیف شده است.
- به نظر شما دلیل این وضعیت چیست؟
- به نظر من، دو چیز بی شک – نه تنها روی فلسفه بلکه حتی روی فقه، اصول و به طور کلی حوزه- تأثیر داشته است. مسئله و شکل اول صورت گرایی است که بنیة حوزه را ضعیف کرده است. در گذشته، وقتی طلبه ای برای تحصیل مراجعه می کرد، مهم نبود چند واحد می گذراند یا در چه قالبی درس ها را گذرانده، بلکه مهم این بود که این کتاب باید خوانده و فهم بشود و طلبه بتواند آن را امتحان بدهد. همة کتاب خوانده می شد و از اول تا آخر کتاب را خوب می فهمیدند، بعد هم امتحان شفاهی می دادند و در امتحان در واقع با طرف مباحثه می شد و در نهایت نمره ای می دادند تا ببینند آیا او واقعاً چیزی یاد گرفته و می تواند آن درس را تدریس کند یا نه. اما امروز مسئله این گونه است که در قالب چند واحد و طی چند ترم باید کتابی مثل رسائل خوانده شود و مهم نیست که کل کتاب خوانده و مباحثه شود؛ بلکه آنچه مهم است و ملاک قبولی، فقط نمره است، نه این که واقعاً طلبه چقدر بار علمی پیدا کرده است. مشکل دوم هم مدرک گرایی است که این هم به مسئله قبل باز می گردد. این دو مسئله بنیه حوزه را از همه جهات بالاخص فلسفه خیلی ضعیف کرده و اگر ادامه پیدا کند حوزه در آینده وضعیت خوبی نخواهد داشت. در وضعیت فعلی هم کسانی در حوزه موفق هستند که با علاقه کار می کنند؛ یعنی بدون توجه به مدرک، نمره، ترم، امتحان و...، واقعاً به فهم مطالب و کار کردن در زمینه فلسفه علاقه دارند.
وضعیت فلسفه در دانشگاه ها چگونه بوده و هست؟
- آیا در کشور ما فعالیت های فلسفی به صورت یکنواخت در همة قلمروهای فلسفه منتشر شده یا نایکنواخت و کاریکاتوری است؟
اصلاً یکنواخت نیست. یعنی تقریباً منفعل شده ایم و در مقابل غرب عکس العمل نشان می دهیم؛ برای مثال، امروزه معرفت شناسی و دانش هایی که از معرفت شناسی ناشی می شوند خیلی باب شده است. در ایران هم کتاب های فراوانی در معرفت شناسی چاپ و منتشر می شود، اما در حوزه های دیگر اصلاً کاری صورت نمی گیرد. و آثار کمی در آن زمینه ها وجود دارد و دقیقاً حالت کاریکاتوری به چشم می خورد. به بیان دقیق تر، ما از غربی ها متأثر هستیم.
متأسفانه، بخشی از این مشکل به سبب کم سوادی طلبه هاست؛ وقتی که ما سواد کافی و قدرت تحلیل نداشته باشیم، خود را در مقابل غربی ها می بازیم. من ادعا نمی کنم که غرب، دانشمند و فلیسوف ندارد. آنها فیلسوف، متفکر و دانشمندان زیادی دارند و در سخنان آنها، هم حرف حق پیدا می شود و هم حرف باطل؛ یعنی گاهی به پاره ای از حق هم رسیده اند. این در حالی است که ما نیز فلسفه داشته ایم و بسیار هم قوی بوده است، اما خوانده نمی شود و از همین روی این مشکلات ایجاد می شود.
بعضی فلسفه دان های امروز ما بر خلاف اندیشمندانی همچون شهید مطهری، تقریباً غربی فکر می کنند. آیا توقع دارید کسی که این گونه به فلسفه نگاه می کند، تولید فلسفی هم داشته باشد؟ برخی چنان تحت تأثیر غرب اند که می خواهند به اصطلاح، فلسفه غربی را اسلامی کنند. آنان هویت خود را باخته اند و نمی دانند که خودشان هم می توانند فکر کنند و نمی دانند که اگر به اندازه یک فیلسوف غربی کار کنند، مثل او می شوند. برای مثال، «شبهة دروغ گو یا پارادوکسِ دروغ» مسئله ای است که در غرب به ویژه در معرفت شناسی فراوان مورد بحث واقع شده است. اما حتی طلبه هایی که در مقابل غرب کار می کنند، سعی نکردند آثار خودمان را در این زمینه جمع آوری کنند. یکی از دوستان که اخیراً در این موضوع تحقیق می کرد، می گفت شاید حدود هزار صفحه در آثار ما درباره این پارادوکس، مطلب وجود دارد و نام این شبهه در آثار ما « شبهه جذر اثم» بوده است.
یکی از علت های وضع موجود این است که کتاب های فلسفی گذشتگان چاپ یا تجدید چاپ نمی شود. برای مثال جامعه مدرسین کتاب های فقهی را تنظیم و چاپ و تجدید چاپ کرده و با قیمت خوب در دسترس قرار داده است. در حالی که هنوز بسیاری از کتاب های فلسفی چاپ نشده است. امروزه بسیاری از کتاب های دوانی، دشتکی و میرداماد در دسترس نیست. بسیاری از کتاب های پیشنیان در کتابخانه هاست، ولی کسی چاپ نمی کند و در دسترس قرار نمی دهد. در زمینة فقه، کتاب های فقهی فراوانی در قالب سی دی های نرم افزاری عرضه شده است، حال آن که در زمینة فلسفه نه تنها به لحاظ امکانات خیلی ضعیف هستیم بلکه به لحاظ درسی نیز فلسفه، سیر نزولی را طی می کند؛ یعنی درس های فلسفی در حوزه بسیار کاهش یافته و اگر این روند ادامه یابد فلسفه آیندة خوبی نخواهد داشت.
- آیا فعالیت های فلسفی که امروزه انجام می شود، بیشتر ناظر به برآوردن نیازهای عامه مردم است یا نیازهای بخشی از شهروندان؟
-امروزه بیشتر فعالیت های فلسفی فقط با مسائل وارداتی، یعنی مسائلی از بیرون جامعه مرتبط است. روشنفکرانی هم که شروع به خواندن فلسفه می کنند، مشکلاتی در جو فرهنگی ایجاد می نمایند. از همین رو، بخشی از فعالیت های فرهنگی – فلسفی ما در جهت مقابله با این افراد ساماندهی می شود.
البته طبیعت فلسفه هم به گونه ای است که نمی تواند نیازهای عامه را برآورده کند. فلسفه یک علم انتزاعی نظری و مشکل است. حقیقت و ماهیت فلسفی به این شکل است و به طور مستقیم روی مردم تأثیری ندارد؛ البته، تأثیر غیر مستقیم دارد. برای مثال، فردی همچون مطهری با فلسفه رشد می کند و بعد بر جامعه تأثیر می گذارد. در واقع جامعه از اندیشة مطهری که مبتنی بر یک فلسفه قوی است، تغذیه می کند و این تأثیر فلسفه است، اما بعید می دانم که فلسفه به طور مستقیم تأثیر گذار باشد. به نظر من ماهیت فلسفه به گونه ای است که چنین چیزی محقق نمی شود.
- یکی از مباحثی که در برخی از کارهای تحقیقاتی به آن پرداخته می شود، چیستی انسان معاصر و نیازهای اوست و این که آیا انسان معاصر و نیازهای او با انسان سنتی و نیازهایش تفاوتی دارد یا نه؟ خیلی از فیلسوفان غربی هم به این مسئله توجه کرده اند، اما در سنت ما چیزی یافت نمی شود. آیا شما اساساً آنها را فلسفه نمی دانید یا این که فلسفه ما را خالی از توجه به این مطلب می دانید؟
- به نظر من فلسفه حالتی مثل فقه یا اصول فقه دارد؛ یعنی اصولی را ارائه می کند و بعد می توان بر اساس آنها به مسائل جدیدی که پیش می آید پاسخ داد. ممکن است خود مسئله، ماهیت فلسفی نداشته باشد. و یا اساساً نباید ماهیتش فلسفی باشد، اما انسان با طرز تفکر فلسفی ای که دارد جواب می دهد؛ مانند کاری که مطهری معمولاً انجام می داد. شهید مطهری خیلی وقت ها مسئله ای را ارائه می کرد که اصلاً ماهیت فلسفی نداشت و یا اگر هم داشت خیلی کم رنگ بود، اما با طرز تفکر و قدرت تحلیلی که داشت، آن مسئله را خیلی خوب ارائه می کرد. پس، فلسفه تأثیر غیر مستقیم دارد. خیلی از نیازهای جدید بشر عمدتاً به بخش نظری بر می گردد. انسان روشنفکر امروز در هر حوزه ای که آگاه تر شده است، تعبدش در آن حوزه کاهش یافته و به همین دلیل عقلی طلب می کند. روی هرچه انگشت بگذارید بیشتر بحث فلسفی و نظری برایش مهم است؛ یعنی فلسفه به معنای عام که نظری و انتزاعی است.
بنابراین، اتفاقاً فلسفه برای نیازهای امروز مفید است. البته، نه به طور مستقیم. برای مثال ادله تجرد نفس به درد بشر نمی خورد، ولی شما اگر این فلسفه را یاد بگیرید، می توانید خیلی از آن استفاده کنید، چون فلسفه به شما قدرت استنباط می دهد؛ وقتی سؤال جدیدی مطرح شود، خوب می توانید آن را تحلیل کرده و دربارة آن نظر بدهید و ریشة مشکل را بفهمید.
- آیا فعالیت های فلسفی در کشور ما بیشتر به نیازهای وجودی- روان شناختی معطوف است یا نیازهای فکری و ذهنی؟
بیشتر وجودی – ذهنی است. در واقع اگزیستانستالیست روی قسمت اول خیلی توجه دارند و توجه خوبی هم هست و من معتقدم واقعاً نیاز امروز ما این است که یک دوره اگزیستانسیالیسم بخوانیم و به خوبی با افکار و مسائل این نحله آشنا شویم. اگزیستانسیالیست ها پرسش های خوبی مطرح کرده اند و در برخی موارد پاسخ های درستی هم داده اند. ما به این مباحث نیازمندیم؛ باید با آن آشنا شویم، مواردی از آن را که به نظر می آید درست نیست و نیز پاسخ های آنها را بر مبنای فلسفة اسلامی پاسخ دهیم. قوت اگزیستانسیالیست ها در این است که به جای انسان شناسی، به خودشناسی پرداخته اند و این یکی از نیازهای اصلی بشر است.
- وضعیت فعالیت های فلسفی نسبت به فعالیت های علوم تجربی و فعالیت های علوم دینی به ویژه علم کلام، چگونه است؟
- بسیار ضعیف تر از فعالیت های تجربی است. اما نسبت به فعالیت های دینی و کلامی چندان تفاوتی ندارد. در حوزة کلام هم، مشکلات فلسفه وجود دارد. البته بسیاری از حوزوی ها به کلام تمایل دارند، چون می خواهند از دین دفاع کنند، اما در حوزةکلام هم چندان کار اساسی ای صورت نگرفته است. در رابطه با علوم دینی دیگر مانند فقه، نسبت به فلسفه فعالیت بیشتری صورت گرفته است.
- در کشور ما بسیاری از نخبگان معمولاً به تحقیق و تلاش در رشته های علوم تجربی و ریاضی می پردازند. در حوزه هم غالب طلاب به فقه و اصول می پردازند. از همین رو شمار اندکی از نخبگان به رشته های انسانی و به تبع آن فلسفه روی می آورند و این گروه اندک هم غالباً بنا به علاقة شخصی و به صورت فردی کار می کنند؛ زیرا محیط مساعدی برای فعالیت فلسفی وجود ندارد. به نظر شما برای این وضعیت چه تدبیری باید اندیشید؟
- مشکلاتی وجود دارد که سبب گریز نخبگان از حوزه می شود. از جمله این که گاهی نه تنها تسهیلاتی برای تحصیل کرده های دانشگاهی که به حوزه آمده اند، فراهم نمی کنند، بلکه مشکلاتی هم ایجاد می کنند. از همین رو یک فرد نخبه باید خودش را فدا کند تا حوزوی شود. مشکل دیگر این که به امور صوری و ظاهری حوزه مانند شیوة برگزاری امتحانات دوره ها، برنامه های مدارس و... بیش از حد پرداخته می شود، در حالی که این مسائل کاری را درست نمی کند. اولاً، نخبه ها وارد حوزه نمی شوند. ثانیاً، آنها هم که وارد حوزه می شوند جذب فلسفه نمی شوند، با این که معمولاً نخبه ها بیشتر به فلسفه و کار عقلی علاقه مند هستند.
دیگر این که در حوزه اتلاف وقت زیاد است؛ مثلاً ده سال طول می کشد تا یک طلبه به درس خارج برسد، حال آن که این دوره را می توان سریع تر گذراند. به پژوهش هم اهمیتی نمی دهند، حال آن که طلبه باید به انجام تحقیق و پژوهش عادت کند. کتاب های حوزه هم باید بررسی شود و در صورت لزوم ادبیات آنها تغییر کند.
نکتة جالب توجه این جاست که طلاب پس از پایان درس خارج تازه با این پرسش مواجه می شوند که حالا چه باید بکنیم و فرجام این همه درس خواندن طولانی مدت چه می شود؟ به تبع این شرایط، فلسفه در حوزه هم همین وضع را دارد و سرمایة مادی و معنوی افراد به دلیل نبود برنامه ریزی صحیح، بر باد می رود.
- برخی معتقدند که فیلسوفان اسلامی بیشتر الاهی دان هستند تا فیلسوف؛ زیرا التزامات دینی ای دارند که آنها را اصل قرار می دهند. به همین دلیل برای مثال، اگر به این مطلب برسند که جسمانی، با عقل جور در نمی آید، هیچ گاه نمی توانند آن را نفی کنند. نظر شما چیست؟
- شما در واقع الاهیات و فلسفه را جدا کردید. بالاخره عده ای از فیلسوفان اعتقاداتی دارند؛ همه فیلسوف ها بی دین نیستند. مثلاً فیلسوفی از لحاظ دینی اعتقاد دارد که معاد جسمانی داریم، ولی فلسفه اش می گوید معاد جسمانی نداریم. بالاخره او در تضاد واقع شده و در این مورد با مشکل مواجه می شود. چه فیلسوف باشد چه متکلم و چه الاهی دان، به هر حال او از جهت اعتقادی دارد که از جهت فلسفه اش به خلاف آن رسیده است و او باید این مشکل را با خودش حل کند. جدا کردن اینها مشکلی را حل نمی کند.
- آیا فعالیت های فلسفی به متون دینی اسلامی توجه می کنند؟
- قطعاً توجه می کنند. البته فلسفه باید بر پایة بدیهیات باشد و از همین رو، نمی توان مقدمات را از دین اخذ کرد. اما به هر حال غالب فیلسوفان ما متدین بوده اند و به اسلام اعتقاد داشته اند، از آنجا که دین در نظر آنها حقیقت را بیان کرده، هر فلیسوفی به هنگام ارائه فلسفه اش تمایل دارد که نتیجة آن با دین متناقض نباشد و طبعاً اگر مخالف درآمد دوباره متن دینی را بررسی می کند تا ببیند آیا قابل تأویل است یا نه. به عبارت دیگر از متن دینی به عنوان مؤید استفاده می کند، برای مثال، ملاصدرا بیشتر از آن که استدلال کرده باشد، استشهاد کرده است، اما هر گز گزارة دینی را به جای گزارة فلسفی مصرف نمی کند.
- به باور برخی حتی از دین و روایات دینی هم می توان به عنوان حد وسط برهان استفاده کرد. نظر شما چیست؟
- نه، البته بخشی از حرف های ضروری دین را می توان به متن دین نسبت داد؛ یعنی آن بخشی که قطعی قطعی است و بسیاری از اوقات قطع انسان به آنها و درستی شان بیش از آن چیزی است که فلسفه به آن رسیده است. معمولاً وقتی به ما می گویند قال الصادق، اطمینان نفس داریم و می گوییم این کاملاً درست است. اما وقتی چیزی را از ملاصدرا نقل می کنند، امکان خطا وجود دارد. پس، حرف دین قطعی است ولی با روش فلسفه سازگار نیست؛ چون فلسفه می خواهد خودش با عقل به این مطلب برسد در حالی که پایة استفاده از نقل به تقلید می رسد.
- آیا فعالیت های فلسفی در حوزه و دانشگاه صرفاً آکادمیک اند، یا واقعاً یک فعالیت اجتماعی به شمار می آیند؟ و آیا وضعیت معیشت اساتید و مشکلات مادی آنها مانعی بر سر راه پژوهش های عمیق نیست؟
- برخی از طلاب حوزه واقعاً با انگیزه اند و باید زمینة رشد و فعالیت را برایشان فراهم کرد. اگرچه در حوزه هم فعالیت های خودجوش نسبت به سابق کم رنگ شده و کم کم حالتی آکادمیک به خود می گیرد. برای مثال، انجام کار پژوهشی مهم است ولی این که این پژوهش تا چه اندازه برای اجتماع سودمند باشد، نسبت به سابق اهمیت کمتری دارد. به هرحال چندان قوی و معطوف به اجتماع نیست.
مشکلات مادی هم در همه جای دنیا وجود دارد و منحصر به ایران نیست. به هر حال انسان برای امرار معاش گاهی با مشکل مواجه می شود. کسی که در دانشگاه تدریس می کند یا جایی کار می کند، انتظار دارد در مقابل کارش به او مقداری پول بدهند اما مساعدت مالی به شرطی خوب است که فرد به کارش علاقه و اعتقاد داشته باشد و پول خط سیر مطالعات و پژوهش های او را تعیین نکند. البته، مؤسسات هم نباید مانند ماشین با افراد برخورد کنند و انتظار فرمانبرداری داشته باشند، بلکه باید انگیزه ها و علائق افراد را لحاظ کنند، تا نتیجة بهتری به دست آید.
ضمن این که مشکل اساسی در مملکت ما وجود دارد که افرادی که توانایی بیشتری دارند، خیلی بار قبول می کنند و روی دوش خود می گذارند، بعد عملاً از همة کارها می مانند. در حوزه وضع از این هم بدتر است، ولی این روش فایده ای ندارد؛ در حالی که شخص باید به طور متمرکز مثلاً پانزده سال کار کند تا بعد کارش ثمر دهد.
- عده ای چهار انتظار از فلسفه ترسیم کرده اند، که عبارت اند از: تبیین مبانی عقلی و نظری فعالیت های سایر علوم و معارف، پاسخ به نیازهای فکری بنیادین بشر برای مثال وجود خدا، هدف هستی، هدف از آفرینش انسان و...،دفاع عقلانی از دین و مذهب، ترویج نوعی خودورزی و استدلال گرایی در جامعه، به نظر شما آیا این چهار هدف انتظارات ما را از فلسفه استیفای تام و تمام می کنند یا نه؟ آیا این انتظارات با هم سازگارند و آیا میزان سهولت و سرعت وصول به این چهار انتظار یکسان است؟
- به نظر من به مجموعة خوبی اشاره کرده اید و من هم بیش از این چیزی به نظرم نمی رسد. خود من هم مدت ها در مورد این موضوع کار کردم و در کتاب درآمدی بر حکمت صدرایی سعی کردم منصفانه در مورد ضرورت آموختن فلسفه توضیح دهم و حقیقتاً بررسی کنم که فلسفه چه دردی را دوا می کند و کجا به کار می آید. من هم تقریباً به همین موارد رسیدم؛ یعنی به نظر من این چهار مورد به فلسفه بازمی گردد و غیر از این هم نمی توان انتظار داشت. در ضمن به نظر من این موارد تعارضی ندارند و دفاع از دین هم با فلسفه سازگار است. البته، میزان سهولت و سرعت وصول به این انتظارات یکسان نیست؟ برای مثال برای ترویج خردورزی لازم است دوره ای بگذرد و فیلسوفانی در آن تربیت شوند که با جوامع روشنفکری مرتبط باشند تا به تدریج خردورزی در آنها هم به وجود آید و به دیگران منتقل شود، اما برخی انتظارات دیگر سهل الوصول ترند.
- برخی معتقدند مورد چهارم یعنی ترویج خودورزی و استدلال گرایی جزء انتظارات ما از فلسفه است، اما در کل جامعه محقق نمی شود، نظر شما چیست؟
- بله! عموم مردم جامعه این طور نیستند. تأکید ما در مورد روشنفکران است و منظور از جامعه، بیشتر قشر روشنفکر است؛ برای مثال، جامعه بازاری اصولا کاری به این مسائل ندارد.
- آیا برای حصول این چهار انتظار یک آموزش فلسفی واحد کفایت می کند؟
- تا اندازه ای آری؛ البته باید توجه داشت که مجموعه ای از آموزش ها ضروری است؛ برای مثال تمام کسانی که مهندسی می خوانند، واحدهای درسی مشترکی می گذرانند و به درس های اختصاصی می پردازند، در فلسفه هم آموزش عمومی ضروری است و پس از آن باید برنامه ای تنظیم شود تا کسی که می خواهد از دین دفاع کند، وارد حوزه مسائلی شود که با کلام ارتباط دارد و به همین ترتیب برای هر گروه با توجه به استعداد و علاقه اش برنامه ریزی شود. ولی در کنار اینها باید حوزة مشترکی وجود داشته باشد؛ زیرا بدون آموزش دورة عمومی، فلسفه به خوبی آموخته نخواهد شد. بنابراین، باید در دورة تخصصی، درس ها تفکیک شود. در واقع برای هریک از اهداف مذکور، کتاب های ویژه ای لازم است. به تعبیر دیگر، برای تربیت متخصص، افراد باید یک دور عمومی بگذرانند بعد عده ای که می خواهند برای دفاع عقلانی کار کنند باید وارد حوزه های دیگر شوند و موضوعات دیگری را بخوانند و عده ای که می خواهند کار دیگری انجام دهند، باید به دیگر حوزه های آموزشی بروند.
- به نظر شما از میان انتظارات مذکور، کدام یک نسبت به دیگری اولویت دارد؟
به نظر من مورد دوم؛ یعنی پاسخ به نیازهای فکری بنیادین بشر؛ زیر اساس کار فلسفه است و همه باید آن را بدانند و در مرحله بعد باید به دیگر حوزه ها پرداخته شود؛ یعنی در واقع کسی که این هدف را ادامه می دهد فلسفه خالص را می خواند؛ یا به عبارت دیگر فلسفه را برای فلسفه می خواند نه برای دانش دیگری.
- درباره میزان ضرورت پرداختن به فلسفه در جامعه ما اختلافات زیادی وجود دارد. به نظر شما پرداختن به فلسفه تا چه اندازه ضرورت دارد؟
- در فصل چهارم کتاب در آمدی بر حکمت صداریی (2)، این بحث را مفصل طرح کرده ام، اما پاسخ اجمالی من این است که به افراد بستگی دارد. در واقع، مقایسة وضعیت امروز جامعه با گذشتة آن به خوبی افزایش تعداد روشنفکران را نشان می دهد. روشنفکر کسی است که از شما استدلال می خواهد و بیشتر به عقلانیت روی آورده و چون و چرا می کند. در مواجهه با روشنفکر باید عقلانی تر برخورد کرد، و از همین رو، پرداختن به فلسفه و استدلال به واقع ضروری است.
- آیا برای رسیدن به فلسفة مطلوب اسلامی تحول در محتوا، اجزا، سیستم آموزشی و متون درسی ضروری است؟
- در مورد محتوا نمی توان دسته بندی ارائه کرد، چون محتوا به وسیلة استدلال عقلی و بر اساس یک دسته اصول به دست می آید؛ یعنی نمی توانیم شکل دیگری را برای استنتاج توصیه کنیم، هرچه عقل اقتضا کرد، باید پذیرفت.در مورد متون نیز مشکلات زیادی وجود دارد. هیچ کتاب تاریخ فلسفة معتبر و مشخصی نداریم تا بتوانیم هر فیلسوف را به صورت فنی و دقیق یاد بگیریم و مثلاً سیر اندیشه را تا زمان معینی مثلاً زمان کِندی به خوبی فهم کنیم و بعد شخصاً در مورد شیخ اشراق به تحقیق بپردازیم و ببینیم او در این سیر چه جایگاه و نقشی دارد. متون درسی هم ضعف فراوانی دارند. امروزه اگر کسی بخواهد الاسفار الاربعه بخواند، باید نه جلد آن را در پانزده سال بخواند و فقط مقدار زیادی جزئیات پراکنده در ذهن خود جمع کند، حال آن که پیکر کلی و اسکلت مباحث در ذهنش نیست. به علاوه مشکل مهم تر این است که فرد مبتدی با بدایه الحکمه و نهایه الحکمه که حکمت متعالیه هستند، شروع می کند و بعد هم کمی الاسفار الاربعه می خواند. نه در حکمت متعالیه متخصص می شود ونه از فلسفه های قبلی چیزی می داند؛ خلاصه آن به لحاظ کتاب و متن درسی در فلسفة اسلامی مشکل و فقر اساسی وجود دارد.
از لحاظ آموزشی هم تا زمانی که صورت گرایی در حوزه رواج یافته و همه چیز در مدرک، کلاس، نمره و واحد خلاصه شده، نباید انتظار افراد باسوادتر و فعال تر از این را داشته باشیم، مگر کسانی که خودشان علاقه مند باشند و گرنه نظام های آموزشی موجود- چه در حوزه و چه در دانشگاه- انسان های قهار در فلسفه پرورش نمی دهند. ضرر بزرگی که متوجه حوزه شد، همین توجه به مسئلة مدرک، ترم، امتحانات، واحد و... بود که نتیجة آن این است که افراد معدودی هم که فلسفه می خوانند، عمق فلسفه را نمی فهمند و در مقابل فلسفة غرب، خودشان را می بازند و به آن متمایل می شوند. بسیاری از اساتید فلسفه چنان در برابر فلسفة غرب خود را باخته اند که حتی فیلسوفان اسلامی را به احترام یاد نمی کنند و تعلیمات آنها را کم مایه و بی اعتبار می دانند.
- افراد موفق در فلسفه – چه در حوزه و چه در دانشگاه- کسانی هستند که از سر علاقه و اعتقاد، فلسفه را دنبال می کنند وگرنه هیچ وقت با نمره و امثال آن کار درست نمی شود. اگر نگاه نقادانة ملاصدرا به فلسفة مشّاء و فلسفة اشراق نبود، قطعاً حکمت متعالیه نمی توانست متولد شود؛ آیا امروزه با توجه به مقتضیات زمان به نقادی و تولد دست کم یک مکتب فلسفی جدید در حوزه فلسفة اسلامی نیازمند نیستیم؟
-همان طور که پیش از این هم عرض کردم این چیزی نیست که به دست ما و در اختیار بشر باشد. فلسفه ای که از یونان سر چشمه گرفت، به دست فیلسوفان و اندیشمندانی همچون کندی، فارابی و به ویژه ابن سینا گسترش یافت و پس از آن دورة توضیح و نقادی آغاز شد. سپس فیلسوفانی همچون شیخ اشراق با قدرت ذهنی و دقت نظر بالا و فوق العاده نقدهایی بر آن وارد کردند،از طرف دیگر، متکلمین هم که با متون دین آشنا بودند و می پنداشتند که فیلسوفان ضد دین هستند، نقدهایی وارد کردند.
همچنین، با کشف و شهود چیزهایی را یافته بودند که با فلسفه تطابق نداشت، تا این که ملاصدرا که اعتقاد عمیق به عرفان داشت و از کشف و شهود هم بی بهره نبود و به متون دینی هم اشراف داشت، این زمینه و بستری که فراهم شده بود، مجموعاً تفکر ملاصدرا را متولد کرد. بنابراین نمی توان امروز بدون هیچ زمینه ای به اجبار فلسفه را نقد کرد.
اندیشمندان ما از زمان ملاصدرا تا به امروز آزاد اندیش بوده اند. از این رو، به دنبال حقیقت اند و لزوماً نقد یا نوآوری برای آنها اولویت ندارد. در واقع، برای این افراد اصلاً ادعا مهم نیست، بلکه حقیقت مهم است. باید حقیقت را کشف کرد و نشان داد؛ چه جدید باشد و چه کهنه.
- بحث بر سر این است که در حوزه توجه به نقادی فلسفه بسیار کم است؛ در حالی که در فلسفه غرب هنوز هم نقادی های فراوانی صورت می گیرد. نقادی در سنت فلسفی ما به ویژه از یک دوره خاص به بعد خیلی کم رنگ شده است. نظر شما چیست؟
- البته، من اهمیت نقد را می پذیرم، مشروط به این که نقد کننده شرایط نقد را داشته باشد. بسیاری از افراد شروع به نقد مطلبی می کنند در حالی که در واقع، مطلب را نفهمیده اند و در حقیقت پرسش های خود و مطالبی را که متوجه نشده اند، مطرح می کنند. متأسفانه، امروزه بسیاری از نقدها این گونه شده است، یعنی قبل از آن که یک متفکر یا فیلسوف را به خوبی فهم کنند، به نقد آن می پردازند.
نقد قبل از تتبع و تفکر و فهم، مثل جاری کردن اصل برائت قبل از فحص است و هیچ حجتی ندارد؛ اگر کسی مانند شهید مطهری واقعاً مطالب را بخواند و عمیقاً بفهمد و صاحب نظر شود و سپس نقد کند، بسیار عالی است. بنابراین، نقدهای ناپخته پذیرفتنی نیست. نقدهای پخته هم دست ما نیست، چون ابتدا باید سؤالش در ذهن شخص ایجاد شود؛ مثلاً در ذهن ملاصدرا سؤال هایی ایجاد شده بود که قرن ها فیلسوفان با آن درگیر بودند، اما از عهدة حل آن برنمی آمدند. این مسائل برای ملاصدرا دغدغه ذهنی شد و توانست آنها را حل کند. بنابراین، وقتی سؤالی ایجاد نشده چگونه می توان نقد کرد!؟
- برای رسیدن به وضعیت مطلوب فلسفه، دانستن کل میراث فلسفی غرب لازم است یا هم لازم است و هم کافی؟
- به نظر من لزومی ندارد و امروزه هم بسیاری وقت خود را در این مسیر تلف می کنند. من اعتقاد ندارم که ما باید با فلسفة غرب شروع کنیم. ما باید اول فلسفة خودمان را بخوانیم و در آن عمیق شویم.
یکی از اساتید معتقد است که لزومی ندارد طلاب حوزه ها زبان یاد بگیرند و وقت فراوانی صرف آن کنند؛ زیرا فلسفة غرب چند کتاب اصلی دارد که شاید بیش از هشتاد یا صد جلد هم نباشد. همین کتاب ها، به عنوان منابعی که فرهنگ فلسفی غرب را در اختیار ما می گذارد، کفایت می کند.
مسئلة دیگر این است که هر کس تنها چند مطلب محدود از موضوعات تفکر غرب را می خواند نه مجموعه آن را، یعنی همین میزان کم فلسفه غرب هم درست به ما آموزش داده نمی شود؛ دقیقاً مانند فلسفة اسلامی که یک روش آموزشی خوب ندارد. بنابراین، نقاد باید اطلاعات زیادی داشته باشد و متخصص باشد. البته با وضع کنونی فکر نمی کنم راه به جایی ببریم. باید در این زمینه روش آموزش اصلاح شود. از سوی دیگر، کسی که رشته اش معرفت شناسی است، یعنی رشته ای که امروزه تمام توجه غربی ها معطوف به آن است، لازم نیست تمام فلسفه های غربی را بخواند، البته در همان زمینه معرفت شناسی باید اطلاعات کاملی داشته باشد.
بنابراین افراد می توانند پس از تخصص در فلسفة اسلامی منصفانه به نقد بپردازند، نه این که بدون اطلاع کامل از مباحث، مقدار زیادی از آن را نقد کنند. ضمن این که، ذهن فرد باید آمادگی نقادی داشته باشد، یعنی باید از قدرت تحلیل بالایی برخوردار باشد.
نکتة دیگر این که پرداختن به هر فلسفه یا تفکری می تواند سؤالات و مسائل جدیدی را در ذهن ایجاد کند و این بسیار مغتنم است اما باید توجه داشت که سؤال برای ذهنی مفید است که قدرت تحلیل دارد، چون چنین فردی دنبال جواب می گردد و چه بسا با پیدا کردن جواب، ابوابی از حکمت در فلسفه باز شود. ولی وقتی ذهن فرد منفعل است و هنوز هیچ تحلیلی ندارد، صرافا حرف طرف مقابل را می پذیرد و از مواجهه با دیگر افکار پرهیز می کند.
- آیا برای رسیدن به وضع مطلوب فلسفه، رسیدن سایر علوم و معارف به وضع مطلوب شرط لازم است یا هم لازم است و هم کافی؟ و آیا رساندن فلسفه به وضعیت مطلوب ضروری تر است یا رساندن سایر علوم و معارف؟
- اینها به هم وابستگی ندارند و این طور نیست که یکی پیش نیاز دیگری باشد. برای مثال، نباید فقه یا علم دیگری را به فلان حد برسانیم تا فلسفه بتواند به وضع مطلوب برسد.
در پاسخ به قسمت دوم پرسش شما باید بگویم که اگر منظور از دیگر علوم و معارف، علوم تجربی است، این علوم اهمیت خاص خود را دارند و نمی توان از آنها صرف نظر کرد لازم است عده ای در آن علوم فعالیت کنند. اما در علوم حوزوی وضعیت متفاوت است. زمانی بود که در حوزه، فقه محور قرار گرفته بود و فلسفه در حاشیه بود، اما امروز درست آن چیزی که بیشتر مورد نیاز است، فلسفه است. امروز نیمی از مردم ایران روشنفکراند. وضعیت ارتباطات فرهنگی، مجلات، کتاب هایی که چاپ می شود، اینترنت، سایت ها و... هیچ یک به گونه ای نیست که قابل کنترل باشد و همة اینها موجب طرح پرسش هایی می شود که فقهی نیستند، بلکه بیشتر فکری اند و این سؤالات جواب می خواهد. وجود این سؤالات حاکی از آن است که ما باید بیشتر از گذشته به فلسفه بپردازیم.
- موانع رسیدن به وضع مطلوب فلسفی را چه می دانید؟
- به نظر من، مانع اصلی این است که حوزه برای برنامه ریزی اهمیت قائل نیست؛ یعنی نه تنها برنامه ریزی وجود ندارد بلکه اهمیتی هم برای آن قائل نیستیم. به نظر من نه یکی از مشکلات، بلکه مهم ترین مشکل حوزه همین است که برای برنامه ریزی اهمیتی قائل نیست.
از موانع دیگر می توان به متون آموزشی و نظام آموزشی نامناسب اشاره کرد. یکی از موانع دیگر هم این است که در گذشته طلبه ها علی رغم امکانات بسیار کم و محدود، انگیزه های بسیار قوی و بالایی داشتند در حالی که امروزه با وجود افرایش امکانات مادی، کاهش چشم گیری در انگیزه های علمی طلاب دیده می شود. فقدان نیروهای باانگیزه مصیبت بزرگی برای حوزه است. بنابراین خیلی مهم است که فرد با چه روحیه و انگیزه ای درس می خواند. حوزه امروزه واقعاً فقر روحی و معنوی دارد. طلبه ها انگیزه های غیر علمی و غیرمعنوی فراوانی دارند.
توجه حوزه به دنیا معطوف شده است، حال آن که حوزه با دانشگاه خیلی فرق می کند، دانشگاه به دنبال دنیا می رود و از همان اول هم همین انگیزه را دارد. ولی دغدغة حوزه، دین و معنویت است. بخشی از این مشکلات هم فلسفه را گرفتار کرده است. آیا ما با آن انگیزه ای که مطهری درس می خواند، درس می خوانیم؟ او واقعاً انگیزه داشت. نقل می کنند در را از پشت می بست و از پنجره داخل اتاق می رفت تا هیچ کس متوجه نشود که کسی داخل اتاق است. با پشتوانة مطالعه ای که داشت جمعه ها به جامعة مدرسین تهران می رفت و سخنرانی می کرد و گاهی هم به عنوان یک آخوند منبری ده شب وعده می داد و به خوبی سخنرانی می کرد و روضه می خواند و به هر شکلی که می توانست از دین دفاع می کرد.
- با وجود مشکلات موجود، راهکارهای عملی رسیدن به وضع مطلوب چیست؟
- به نظر شما آیا مسائل، موضوعات، روش ها، اهداف و مدعیات طرح شده در فلسفة اسلامی به لحاظ اولویت و رتبه بندی، شباهتی به موضوعات و مسائل متون مقدّس اسلامی دارند؟
- بله! صرف نظر از برخی کاستی ها، تقریباً همان حالت را دارند. برای مثال، مسئله توحید و خداشناسی در اسلام بسیار مهم است، در فلسفة اسلامی هم به آن اهمیت داده اند و حقیقتاً بحث های عمیق و عالی در این زمینه صورت گرفته است. یا در مورد نفس به طور کلی خیلی کار شده است؛ البته به نظر من در متون فلسفی ما در مورد خود انسان و خودشناسی اش- نه نفس به طور کلی و نفس شناسی – کار نشده است. من معتقدم ما هم باید چیزی شبیه فلسفة اگزیستانسیالیستی داشته باشیم. اسلام خیلی به «خود» اهمیت می دهد. عباراتی همچون «علیکم انفسکم »(3) و «قوا انفسکم» (4) حاکی از ضرورت توجه انسان به خود است. این عبارات ما را به خود ارجاع می دهند، نه به نفس به طور کلی. این چیزی است که در فلسفة اسلامی به آن توجه نشده است، اما به آن نیاز داریم. در فلسفه جهان گرایی یا در بخش اخلاق نیز چنین وضعی وجود دارد. به هر جهت این موضوعی است که جایش بسیار خالی است.
-آیا موضوعات و مسائل فلسفة اسلامی با نیازهای وجودی و فکری جاری در جامعه تناسب دارد؟
- نیازهای وجودی را باید تفسیر کرد تا مشخص شود منظور چیست، ولی به طور کلی هر انسانی سه ساحت مشخص دارد: ساحت عمل، ساحت اخلاق و ساحت تفکر و عقیده. ساحت، کارهایی است که ما انجام می دهیم؛ ساحت صفات و اخلاق هم ناظر به حسد، جُبن، بُخل، شجاعت، سخاوت و... است. ساحت اعتقاد هم خاستگاه اعمال و صفات است و اهمیت آن بیشتر از دو ساحت دیگر است. در اسلام، ساحت اعتقاد حرف اول را می زند. ساحت اخلاق حرف دوم و ساحت عمل هم حرف سوم را. اگر منظور این باشد که فلسفه در ساحت کارهای عملی نتیجه دهد، فلسفة ما چنین کاربردهای عملی ای ندارد، اما در ساحت عقاید بسیار پرکاربرد است؛ گرچه در سطح صفات هم، نتایجی دارد، اما در سطح عقاید، فلسفه کاربردهای خوبی دارد. به نظر من مهم ترین بخش انسان هم همین بخش است. البته مسلماً کاربرد فلسفه با کاربرد علومی نظیر پزشکی و مهندسی متفاوت است. اما اگر انسان را دارای ساحت عقلی، و اعتقادش را هم مهم تر از ساحت های دیگر بدانیم، فلسفه در چنین ساحتی کاربرد بسیاری خواهد داشت.
تقسیم بندی فلسفه به حکمت عملی و نظری هم شامل همین ساحت عقاید است، گرچه این تقسیم بندی در سطح عملی هم وجود دارد که شامل اخلاق و سیاست می شود. در این دو حوزه فلسفه مستقیماً وارد نمی شود بلکه پشت پرده کار می کند.
- آیا روش های متداول در فلسفة اسلامی همانند شرح، تحلیل، نقد، دفاع و استدلال فلسفی، امروزه روش های قابل دفاعی هستند؟
- نه! اصلاح روش ها بسیار ضروری است. یکی از مشکلات امروزی ما این است که تتبع مان خیلی کم است. خیلی اوقات بی آن که از افکار پیشینیان آگاهی داشته باشیم، به نقد آنها می پردازیم. برای مثال، گاهی با آن که به نقدهای فخر رازی جواب های عالی و مناسبی داده شده است، ما دوباره بی اطلاع از آن جواب های عالی و قانع شده، به نقد سخن رازی می پردازیم.
- آیا روش های جاری در فلسفة اسلامی، در بخش های مختلف، یکسان اعمال می شوند یا نه؟ مثلاً آیا استدلال عقلانی ای که در امور عامه می کنند، در دلایل اخص هم به همین نحو به صورت یکسان اعمال می شوند؟ و آیا روش های مختص به فلسفة اسلامی که در دیگر فلسفة ها معمول نباشد، وجود دارد؟
- به نظر من یکسان است، هر چند برخی معتقداند این طور نیست؛ چون عده ای عقیده دینی را پذیرفته اند و می خواهند از آن دفاع کنند، ولی به نظر من این گونه نیست.
نکتة دیگر این که روش فلسفه اسلامی، مبناگروی است و دقیق ترین علم از لحاظ مبناگروی هندسه است؛ یعنی روشی که فلسفه دارد، در هندسه با دقت بیشتری به کار می رود. نمی توان گفت این روش مخصوص فلسفه است؛ چراکه در هندسه خیلی دقیق، اصولی و تعیین شده این روش اعمال می شود، از همین رو، مختص فلسفه نیست.
- آیا فیلسوفان اسلامی به روش های کاربردی خود، آگاهانه و نقادانه هم نگریسته اند؟
- آنها معمولاً مبناگروی را در کتاب برهان از مباحث منطق طرح کرده اند و معتقداند مبناگروی درست است و نقدی را بر آن وارد نمی دانند، یا دست کم تا آن زمان نقدی برآن وارد نکرده اند. نقدهایی هم که امروز وارد می شود، آن زمان وجود نداشته است و آنها هم خودشان مطرح نکرده اند؛ یعنی در واقع این روش را با دلیل پذیرفته بودند؛ چرا که کتاب برهان را آن زمان همه می خواندند، اما معتقد بودند آنچه را که می خوانند تمام و کمال است و نقد اساسی بر آن وارد نیست.
- آیا فلسفة اسلامی بیشتر با هدف تقرب به حقیقت بنیان گذاری شده است یا با هدف دفاع از دین و مذهب؟
- با هدف تقرّب به حقیقت؛ چرا که اساساً معنای فلسفه همین است. البته، باید هدف فلسفه را از هدف فیلسوف جدا کرد. هدف فلسفه تقرب به حقیقت است و فیلسوف هم از آن جهت که کار فلسفی می کند باید در این جهت تلاش کند. البته، همین فیلسوف، معتقد و مسلمان نیز هست. در واقع، از این جهت که متدین است، یک اعتقاد دارد و از آن جهت که فیلسوف است اعتقاد دیگری دارد و گاهی این دو با هم در تعارض قرار می گیرند. از این رو، فیلسوف دغدغه هایی پیدا می کند و می کوشد تا تعارض را رفع کند. بنابراین، چالش در ذهن او ایجاد می شود. اگر متن دینی برای او قوی تر باشد، در برهان هایش تجدید نظر می کند و اگر استدلال برای او قوی تر باشد و متن برای او چندان نص نباشد، متن را تأویل می کند.
گاهی هم متن و استدلال با هم تعارضی ندارند و با هم سازگارند. در این صورت بنا به قاعده برای متن، استدلال را به کار می گیرد، چرا که بهترین شیوه برای دفاع عقلانی از دین، به کارگیری استدلال فلسفی است؛ یعنی همان کاری که خواجه نصیر الدین طوسی درکلام انجام داد.
- آیا روش و هدف فیلسوفان اسلامی در کندوکاوهای فلسفی شان، با مذاق و مشرب شارع مقدس سازگاری دارد؟
- من ناسازگاری ندیده ام. در اسلام، هم استدلال و دسته ای از اصول پذیرفته شده، و هم به تعقل دعوت شده است و در روایات نیز هنگامی که ائمه(ع) با مشرکین و کفار روبه رو می شدند در پاسخ به آنها با استدلال سخن می گفتند.
گذشته از روش، هدف هم که همان تقرب به حقیقت است، با مشرب شارع مقدس، ناسازگار نیست. البته، به نظر من مشرب شارع بالاتر از هدف فلسفه است. فلسفه برای شما ذهنی مطابق عین و تصویری مطابق حقیقت ایجاد می کند، ولی آنچه شارع خواسته، خود حقیقت است. به تصویر بسنده نمی کند؛ چرا که تصویر مقدمه حقیقت است. از این رو، هدف دین بالاتر از همة اینهاست؛ یعنی دین نمی خواهد بشر فقط حقیقت را بداند، بلکه می خواهد او حقیقت را شهود کرده و بیابد، در حالی که فلسفه به این جنبه توجه ندارد. فقط می خواهد عالم ذهن، مضاهیاً للعالم العینی شود.
- اگر بگوییم هدف این است که ذهن، مضاهی عالم عین باشد، نباید تلقی شود که عالم ذهن فیلسوف، مضاهی عالم عین است؛ زیرا این مسئله باعث می شود ما نتوانیم نقادی کنیم، چرا که عالم ذهن برای ما حقیقت خواهد شد و برخی همین را بزرگترین مانع در مسیر رسیدن به وضعیت مطلوب دانسته اند.
- به نظر من این طور نیست. ما دنبال حقیقت بوده ایم و با استدلال به حقیقتی رسیده ایم، بعد متوجه می شویم که به ظاهر یافتة ما با حقیقت نمی سازد، بنابراین آن را نقد می کنیم. اما اگر فرض کنیم که هیچ بخشی از فلسفه حقیقت نیست، آن گاه نمی توانیم کاری از پیش ببریم.
شکی نیست که هدف فلسفه از ابتدا همین بوده است که جهانی مشابه عالم خارج بسازد. در بخشی از آن موفق بوده و در مواردی اشتباه کرده است و باید اشتباهاتش را نقد و تصحیح کنیم. در غیر این صورت باید قائل شد که اینها بافتة فیلسوفان است و نیازی به نقد هم نخواهد داشت؛ زیرا نقد در جایی است که شما معتقدید حقیقت با غیر حقیقت در هم آمیخته شده و می خواهید آن دو را از هم جدا کنید و گرنه اگر از ابتدا بدانید که اول تا آخر این بحث ها حقیقت نیست، آنها را کنار می گذارید.
- بنا به گفتة شما، هدف شارع مقدس با هدف فیلسوفان یکی است. حال، چند پرسش مطرح می شود؛ نخست این که کدام یک از این دو بر دیگری اولویت و تقدم دارد؟ اگر به واقع مشرب شارع مقدس، پیامبر اکرم (ص) و قرآن، و دغدغة اینها حرف بالاتری است، چرا به جای فلسفه به اینها نپردازیم؟ و اگر هدف فلسفه هم مهم است یا دست کم در راستای تقویت آن هدف دیگر و پایه آن است، چرا به فلسفه نپردازیم؟ ضمن این که بسیاری از فیلسوفان معتقدند اگر این هدف تأمین نشود، هدف دیگر هم که وابسته به آن است محقق نخواهد شد؛ نظر شما چیست؟
- به نظر من این دو هدف، متضاد نیستند و این گونه نیست که اگر کسی به یکی پرداخت به دیگری نخواهد رسید، و بزرگانی همچون علامه طباطبایی هر دو هدف را داشتند. اگر کسی فقط فلسفه بخواند و واقعیت را نیابد، واقعاً ناقص است. زیرا به هدف اصلی شارع نرسیده، حال آن که شارع می خواست فرد به خود واقعیت برسد، ولی از این راه فقط به تصویری از واقعیت دست یافت. اینها با هم تضاد ندارند یعنی می توان هم تصویر واقعیت را داشت و هم خود آن را یافت و ما نمونة چنین افرادی را هم داشته ایم. اما این چنین نیست که یکی پیش نیاز دیگری باشد، مثلاً هدف پایین تر پیش نیاز هدف بالاتر باشد به طوری که بدون آن نتوان به هدف بالاتر رسید. برای مثال، عارفانی که نه سواد فلسفی داشته اند و نه سواد عامیانه، به واقع مطالب بالایی را درک کرده اند. پس، یکی پیش نیاز دیگری نیست.
اینها دو حیطة مختلف می شوند و مانع یا لازمة یک دیگر هم نیستند. می توان به یکی از این دو یا به هر دوی آنها پرداخت. البته، گاه امیال انسان مانع بزرگی بر سر راه و صول به حقیقت است. وقتی آدمی به امور ذهنی مشغول شد و به مقام علمی ای دست یافت، به استدلال، نتیجه تفکر و امور علمی و ذهنی دل می دهد؛ این دل دادن و دلخوش کردن می تواند مانع وصول به خود حقیقت شود. برخی معتقداند کسانی که به کارهای علمی مشغول می شوند، دیرتر از افراد عامی به حقیقت می رسند. بنابراین، نباید علم و فلسفه برای فیلسوف بت شود و آنچه را که به آن رسیده است تمام حقیقت تلقی کند. چه شخصی که فیلسوف شده است اطلاعاتی دارد، اما اصل و عمده، خود حقیقت است. علم یا حرفه سبب دل دادگی شده و ممکن است مانع رسیدن به حقیقت شود. هر چیزی که برای انسان حالت دلبری پیدا کند می تواند او را از حقیقت باز دارد. بنابراین، به رغم آن که انسان باید همواره مراقب باشد که چیزی برای او بُت نشود، اما این سخن به معنای تضاد فلسفه و دین نیست. بنابراین، فلسفه و دین با هم تضاد ندارند و متوقف بریک دیگر هم نیستند و می توان هر دو را با هم داشت.
- برخی برای وضعیت ایده آل و آرمانی فلسفه، پنج مؤلفه ذکر کرده اند که عبارت اند از: عدم ناسازگاری اهداف فلسفه با یک دیگر، همخوانی و ارتباط موضوعات و مسائل فلسفه با وضع معاصر، استفاده از روش های مقبول در استدلال فلسفی و عدم استفاده از روش های نامقبول، گشودگی نسبت به مطالب جدید، تجدید نظر دائم در خود. آیا این مؤلفه ها صحیح، و جامع و مانع هستند؟
- این مؤلفه ها به گونه ای هستند که نمی توان نظر کلی در مورد آنها داد. نبود ناسازگاری شرط هر علمی است. هر علمی که ناسازگاری داشته باشد حتما به مشکلی دچار شده است. در واقع، این مؤلفه شرط لازم است، نه آن که از مؤلفه های وضعیت مطلوب فلسفه باشد. وضعیت مطلوب یعنی این که علاوه بر شرط های کافی چیزهایی را ارائه کنیم که تفکر فلسفی را به حداثر می رسانند. گشادگی در مقابل هر مسئله هم برای هر علمی وجود دارد. یعنی در زمینه هر علمی اگر مسئله ای پیش آمد، باید در مقابل آن واکنش نشان داد؛ یعنی پس از تحلیل مسئله، حق و باطلش را از هم جدا کرده، حقش را گرفته و باطل اش را کنار بگذاریم و با تعصب برخورد نکنیم. این مؤلفه هم برای هر شرط لازم است. البته باید منظور از وضعیت مطلوب هم روشن شود تا بتوان عوامل مؤثر در آن را مشخص کرد. به نظر من وضعیت مطلوب فلسفه در این است که فلسفة گذشته خوب فهمیده شود و افراد متبحر و متخصصی در این زمینه داشته باشیم. همچنین این فلسفه باید خوب ارائه شود و از این حالت انتقال سینه به سینه در آید. علاوه براین دو مورد، فیلسوفان باید به مسائل جدیدی که غربی ها مطرح می کنند و بسیاری از آنها مسائلی است که بشر امروزی بیشتر با آنها درگیر است اما در میان ما مطرح نشده بپردازند و پاسخ در خوری برای این مسائل بیابند.
به نظر من کسی که فلسفه می خواند نوعی غنای فکری پیدا می کند؛ در واقع، فلسفه چنین وظیفه ای دارد. فلسفه حوزه عقل را غنا می بخشد. لازمه این غنابخشی این است که هم مسائل اصلی بشر را بتواند جواب دهد و هم به مسائل دیگری که فیلسوفان ما به آنها پرداخته اند توجه کند و این مسائل را نیز به خوبی ارائه کند. ضمناً باید کتاب هایی تهیه شود که از ابتدا حوزه فکری فلسفی شخص را تقویت کنند. البته، این موضوع جای بحث فراوان دارد و مطلب مشکلی است که نمی توان به سادگی از کنارش گذشت.
به نظر من وضعیت مطلوب فلسفه وضعی است که وقتی دانش پژوه فلسفه به جایگاه معینی از فلسفه رسید، اغنا شود، تا آن اندازه که بتواند مسائلی را که ارائه می شود، تحلیل کند. فلسفه باید قوة تفکر فلسفی را پرورش دهد، ذهن را فعال کرده و قدرت تحلیل را بالا برد. در این صورت، شخص عمیق تر می اندیشد و منفعل نخواهد بود. فلسفه باید ذهن را فعال کند تا شخص بتواند خودش به تفکر و فعالیت بپردازد. به نظر من کتاب های فلسفی ما ذهن را فعال نمی کنند و فقط محتویات ذهن را افزایش می دهند. بنابراین، باید بیشتر به شیوة تالیف و تدوین کتاب ها، ادارة کلاس ها و اموری از این دست، توجه کنیم. اگر فلسفه چنین کاری انجام ندهد و فقط بر محتویات و کمیت مطالب بیفزاید، حتی اگر یک شبهة نه چندان مهم هم طرح شود، در پاسخ به آن ناتوان خواهد بود، اما اگر ذهن فعال شود، مثل زمینی خواهد بود که مستعد پرورش بذر است.
- به نظر شما نقادی و تجدید نظر در فلسفه تا چه اندازه ما را در رسیدن به فلسفة مطلوب یاری می دهد؟
- نقادی خوب است و اتفاقاً در فلسفة اسلامی هم زیاد صورت گرفته است. فلسفة اسلامی آکنده از نقادی است و خود فیلسوفان هم، یک دیگر را بسیار نقد کرده اند، اما به نظر من نقادی در آغاز آموزش به هیچ وجه به صلاح نیست.
- افرادی که در وضعیت فعلی واقعاً خودشان فیلسوف اند، چه مقدار فلسفه موجود را نقد می کنند؟
-علامه طباطبایی التزامی به حرف هیچ فیلسوفی ندارد، مگر در جایی که عقل را یاری کند. اما وقتی به میزان نقدهای ایشان دقت می کنیم، می بینیم که بسیار اندک است. این مطلب نمایان گر این است که فلسه مانند دیگر علوم نیست که چندان قابل نقد باشد؛ یعنی ماهیت فلسفه این گونه است.
- به نظر شما برای آموزش مطلوب فلسفه، تا چه اندازه به آگاهی از فلسفه های رقیب یا مهاجم نیازمندیم؟
- به نظر من باید ابتدا برای اساتید، فلسفة غرب را به طور خلاصه و فشرده آموزش دهند، تا آنها در جریان این اندیشه ها قرار گیرند، سپس در زمینه های لازم پرسش هایی طرح شود و دانش پژوه بر اساس مبانی خودش به آن پرسش ها پاسخ دهد. البته باید کتاب هایی نیز در این زمینه ها تألیف شود.
- آیا شما تجدیدنظر در روش فلسفه را می پذیرید و آیا روش های مختلفی چون عقل گرایی، تجربه گرایی، روش های دینی – مذهبی و روش های سلوکی همگی در فلسفه مورد قبول اند؟
- خود روش فلسفی، نمی تواند غیر عقلی باشد، ولی می تواند از متون دینی و سیرو سلوک کمک بگیرد، حال آن که از روش تجربی نمی توان کمک گرفت، بلکه تجربه خودش را تحمیل می کند. اگر تجربه به چیزی رسید که با قوانین فلسفی شما ناسازگاری داشت، به این معنا که از تجربه استنباط شود که با قاعده فلسفی متناقض است، آنگاه نمی توان نسبت به آن بی تفاوت بود، بلکه باید به آن واکنش نشان داد. کشف و وحی هم نمی تواند جای فلسفه را بگیرد. اما اگر مبنا تأثیرگذاری آنها برفلسفه باشد، ممکن است همان نوع تأثیراتی را که آنها دارند، تجربه هم به گونه ای دیگر داشته باشد و گریزی هم از آن نیست.
پی نوشت ها :
*عضوهیئت علمی مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره)
1. از جناب آقای ابراهیم علی پور که زحمت انجام مصاحبه را متقبل شدند، تشکر می شود.
2. نک: عبودیت، عبدالرسول، درآمدی به نظام حکمت صدرایی، تهران، انتشارات سمت، 1385، ج 1، فصل چهارم.
3. سورة مائده، آیة 105.
4. سورة تحریم، آیة 6.
نشریه نقد و نظر 51-52
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}